مرور سال ۹۴

بهترین رخداد شخصی

  • بازگشت به پزشکی، پس از سال‌ها دوری و افتتاح مطب.

بهترین فعالیت فرهنگی

  • انتشار کتاب تئوریک سینمایی « فیلم و فرمالین » با نشر مرکز. کتابی که با تمام وجود به آن افتخار می‌کنم و برای نوشته شدنش کوشش بسیار رفته است. کتابی که بازخوردهای بسیار خوبی داشت و مایه‌ی سربلندی‌ام شد.

بهترین خبرهایی که در سال ۹۴ شنیدم

  • خبر توافق هسته‌ای
  • خبر رأی نیاوردن غلامعلی حداد عادل در انتخابات مجلس دهم

بدترین خبرهایی که در سال ۹۴ شنیدم

  • خبر درگذشت امبرتو اکو
  • کشتار مردم بی‌دفاع در پاریس

بهترین کتابی که در سال ۹۴ برای اولین بار خواندم

  • ایرانی: لذتی که حرفش بود (پیمان هوشمندزاده)
  • غیرایرانی: صدا-تصویر (میشل شیون)

بهترین فیلمی‌که در سال ۹۴ برای اولین بار دیدم

  • ایرانی: مالاریا (پرویز شهبازی)
  • غیرایرانی: هشت نفرت‌انگیز (کوئنتین تارانتینو)

بهترین مطلبی که در سال ۹۴ نوشتم

  • نقد فیلم «دختری که رفت» (دیوید فینچر). برای ماهنامه فیلم
  • نقد فیلم «از پی می‌آید». برای ماهنامه فیلم
  • مطلب «مارهایی که با من خزیده‌اند» درباره‌ی نقش‌های مکمل خاطره‌انگیز. برای ماهنامه فیلم

شخصیت‌ جذاب سال  ۹۴

  • ایرانی: محمدجواد ظریف، شهرام آذر
  • خارجی: جان کری، سی. کی لوییس

خنده‌دارترین چیزی که در سال ۹۴ دیدم یا شنیدم

  • استندآپ‌کمدی سی. کی لوییس در سال۲۰۱۵
  • استندآپ‌کمدی مهران غفوریان در برنامه «خندوانه»
  • دابسمش‌های محسن بروفر

بهترین خاطره سال ۹۴

  • سفری پر از خاطرات خوش به ترکیه

بدترین خاطره سال ۹۴

  • به یاد ندارم.

سال ۹۴ در نیم‌خط

  • پرداختن به یک زندگی واقعی و پرهیز از فعالیت‌های بی‌اجر و بیهوده

🙂

* شما هم انتخاب‌های خودتان را بنویسید.

* با من در کانال تلگرامم لحظه به لحظه همراه باشید.  http://telegram.me/doctorkazemi2

سیب: من از خودم دورم

یکی از دلخوشی‌هایم این بود که سیب را با پوست بخورم که هم برای دندان‌هایم مفید باشد و هم برای سلامتی معده و روده و پیش‌گیری از مخاطرات آن‌ها. اما به‌تازگی از قول وزیر بهداشت خواندم که توصیه کرده‌اند سیب‌ موجود در بازار ایران را با پوست نخوریم چون حاوی مواد مضر است.

من در میان سیب‌ها سیب زرد را از همه دوست‌تر دارم. ترد است و در عین حال خیلی سفت نیست. مثل سیب قرمز پوک نیست و برخلاف سیب قرمز می‌شود پوستش را جوید و قورت داد. سیب قرمز را که بجوی آخرش تفاله‌ای در دهان می‌ماند.

سیب قرمز مظهر گناه است. مظهر شهوت هم هست. در حسن کچل (علی حاتمی) به شکل بلاهت‌باری این موضوع به تصویر کشیده شده است. حسن و چل‌گیس در حجله نشسته‌اند و یک گاز حسن می‌زند و یک گاز چل‌گیس. جا دارد یادی هم بکنیم از سرکار خانم کتایون. به‌راستی زیبا بودند و کاش این سال‌ها در کهن‌سالی بازی نمی‌کردند تا خاطره خوش قدیم را بر باد بدهند. اما این هم خیلی خودخواهانه است. اصلا بی‌خیال. یادش به‌خیر.

سیب سبز حکایت دیگری است. اگر از نوع مارکدارش باشد تردید ندارم که مسموم به انواع سموم برای زودتر رسیده شدن است. در شمال ایران، چیزی به نام سیب ترش داریم (که آن هم سبز است). آشکارا ترش و در واقع ملس است و طبعاً ویتامین ث آن (چرا ث؟) بالاتر از سیب‌های عادی است. سیب ترش را با آرامش خاطر می‌توان خورد چون محصول باغ‌های محلی است و برای رسیدن دپو و گازخور نشده. اما باید مراعات معده را هم کرد. ترشی زیاد برای معده خوب نیست.

شاید سیب برای کسانی کیفیت نمادین داشته باشد. مثلا به یادشان بیاورد که مادربزرگ فرضی‌شان با خوردن آن پدر صاحب‌بچه را درآورده و آقای آدم را سرشکسته رهسپار سیاره‌ای موسوم به زمین کرده. اما بنده ترجیح می‌دهم به جای دل دادن به این قصه‌های فضایی، سیب را برای تمام خواصش بخورم نه حتی برای مزه‌اش که لااقل برای من چندان خوشایند نیست. گاهی چیزهایی را می‌خوریم که دوست‌شان نداریم. و اغلب، چیزهایی را که دوست‌شان داریم نمی‌خوریم.

انگلیس‌های مکار می‌گویند: An apple a day keeps the doctor away

لذا بنده برای این‌که از خودم دور باشم روزی یک سیب می‌خورم و چون وزیر بهداشت را سر سوزنی قبول ندارم هم‌چنان تا زنده‌ام سیب‌ را با پوست خواهم خورد. بگذریم از این‌که پوست کندنش را هم بلد نیستم و آن هم برای خودش هنری است زیبنده‌ی دست‌های زیبای بانوان هنرمند و کدبانو نه اسکلی مثل من با این انگشت‌های چاق بلاتکلیف.

ج(چ)ایی برای خاموش کردن سیگار

سال‌هاست عادت دارم سیگار را توی ته‌مانده‌ی چای خاموش کنم. چند ساعت بعد لیوانی کنار لپ‌تاپ هست با چند ته سیگار و چایی که دیگر قهوه‌ای روشن نیست و به سبزی می‌زند. اگر یادم برود که می‌رود، فردا صبح مایعی متعفن و مسموم به جا می‌ماند که خوردنش کرگدن را هم خواهد کشت. پیش از این‌که حالت بدتر شود دعوتت می‌کنم به یک جای خوب. فرض کن در یک کافی‌شاپ نشسته‌ای و آهنگ ملایمی‌هم در فضا منتشر است و سیگارت هم کونه کرده. سیگار را در ته‌مانده‌ی تیرامیسو خاموش می‌کنی و از استشمام عطر سوزش مختصر خامه و بیسکوییت لذت می‌بری. اصلا بیا بی‌خیال سیگار شویم. برویم به یک کوهستان مه‌گرفته. بدون همهمه‌ی سمج ماشین و موتور و خانه‌سازی! قطره‌های شبنم بر پوستت می‌نشیند و صدای زنگوله‌ی بزغاله‌ها گوش‌ات را می‌نوازد. نی‌لبک چوپان در گوشه‌ی دیلمان می‌نوازد و سگ چوپان دور پایت می‌چرخد و به دنبال چیزی تن ترسیده‌‌ات را بو می‌کشد. پیش می‌روی و می‌رسی به یک دره‌ی عمیق لبریز از مه. مه مثل پشمک تا لبه‌های پرتگاه بالا آمده و نوک تیز صخره‌ها و تک‌درخت‌ها از دل آن به بیرون سرک کشیده است. جا دارد سیگاری بگیرانی و حظ تماشای این چشم‌انداز را دوچندان کنی. سیگار را با مه غلیظ هوا به ریه‌هایت می‌فرستی و خیلی زود سرت گیج می‌رود. مارمولکی کنار نشیمنگاهت ورجه ورجه می‌کند. یکی دو بار با پشت دستت پرتش می‌کنی آن‌طرف‌تر اما برمی‌گردد و انگار خوش دارد برود توی تنبانت. تعجب می‌کنی چون همیشه دیده‌‌ای که مارمولک از آدمیزاد فرار می‌کند. تکه سنگی برمی‌داری و با له کردن فرق سرش حضور مزاحمش را حذف می‌کنی. ناگهان به ذهنت می‌رسد که سیگارت را روی مغز ولوشده‌‌اش خاموش کنی. اما این خیلی بی‌رحمانه است. خلاف شئونات اسلامی‌است. خلاف حقوق بشر است. ثالثا این‌جا خانواده نشسته. برمی‌گردی به دو سطر قبل و سنگ را می‌‌گذاری سر جایش. به شکلی کاملا کلیشه‌ای فرق سرت را می‌خارانی. سیگارت را در لیوان چای نیم‌خورده خاموش می‌کنی و از خیر ادامه‌ دادن این پست

نوروز ۹۳ و سینما و تلویزیون

یک

تا جایی که من یادم هست بی‌بروبرگرد هر نوروز با چند مرگ مهم آغاز شده. امسال هم مرگ استاد باستانی پاریزی و مرگ یکی از مرزبانان گروگان‌گرفته سال را افتتاح کردند. مرگ اولی که مایه‌ی افسوس نبود چون استاد گنجینه‌ای گران‌بها از خود به جا گذاشته که تا ابد خوراک فرهنگ این سرزمین خواهد بود. اما دومی‌غریب و مظلوم افتاد و بی‌اعتنایی تعمدی رسانه‌ی «ملی» به آن بدجور روی اعصاب رفت… (بقیه‌‌اش سانسور می‌شود).

دو

زمان جشنواره پیش‌بینی کردم که معراجی‌ها پرفروش خواهد شد و کم نبودند کسانی که می‌گفتند این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست و نباید سرنوشت سه‌گانه‌ی اخراجی‌ها را برای این یکی پیش‌بینی کرد. اما دیدیم و دیدید که این یکی هم به همان راه رفت. چرا خودمان را گول بزنیم؟ باید این واقعیت را بپذیریم. دم مسعود ده‌نمکی گرم که می‌داند این ملت نگون‌بخت چه می‌خواهند و همان را به خوردشان می‌دهد. در این سال‌ها سناریوی کسانی چون فرح‌بخش و… بارها شکست خورده اما ده‌نمکی قلدرانه می‌تازد و رگ خواب مردم بافرهنگ ایران را در دست دارد. تا کی خودمان را گول بزنیم؟ تا کی به صد هزار تماشاگر بگوییم تماشاگرنما؟ ما همینیم. با همین بضاعت فرهنگی؛ مردمانی کم‌طاقت و خشونت‌طلب و ابتذال‌دوست. جوک اگر رکیک نباشد نمی‌خندیم. سنبه اگر اندکی زور داشته باشد جا می‌زنیم و … . در محاسبات فرهنگی و اجتماعی همیشه اشتباه می‌کنیم چون اقلیتی را به‌غلط اکثریت فرض می‌کنیم و بالعکس.

دو و نیم

خط ویژه (مصطفی کیایی) نشد آن چیزی که سازندگانش گمان می‌کردند و فروش‌اش (روراست باشیم؟) ناامیدکننده بود. طبیعی هم هست که در رقابت با معراجی‌ها فیلم‌هایی با اندکی ذوق و سرسوزنی هنر کم‌ترین شانسی نداشته باشند. وقتی طبقه حساس (کمال تبریزی) هم که جنسش برای فروش حسابی جور است زورش به معراجی‌ها نمی‌رسد، کیایی و رفقایش بهتر است وا بدهند و از تعطیلات نوروزی حداکثر استفاده را ببرند که عمر کوتاه است و در گذر.

سه

فکر نکنم خود سازندگان کلاه‌قرمزی هم حدس می‌زدند که بتوانند چنین کاسبی پررونقی را این همه سال ادامه بدهند. یک چیز هشلهفت بی‌سروته با شوخی‌های درپیت و بی‌مایه سه چهار نفر را میلیاردر کرده و چند ده نفر دیگر را متنعم. در نگاه نسل هذیان‌زده‌ی دهه‌ی شصت کلاه‌قرمزی می‌تواند نمادی از اعتراض درون‌گفتمانی باشد؛ اعتراضی که از استاد شجریان تا عادل فردوسی‌پور و برنامه‌ی نود و جعفر پناهی و علی کریمی‌و… را در بر می‌‌گیرد. نمی‌توانی یکی از این‌ها را دربست دوست نداشته باشی و جایی در جمع پرشور فرهنگ‌دوست فیس‌بوک‌باز روشنفکر سرخوش پیدا کنی. این‌ها نماد اعتراض به شرایط بد موجود هستند. چرا؟ خدا می‌داند. از دل همین سرخوشی‌جویی هیستریک است که بزرگی چون داریوش مهرجویی رو به جفنگ‌سازی می‌آورد و تحسین هم می‌شود. این‌گونه است که ببعی کلاه‌قرمزی متن مرغوبی می‌شود برای خوانش‌های فیلسوفانه. بحث مفصلی است و حوصله‌اش از من خارج است و این‌ روزنوشت از حوصله‌اش و من از حوصله‌ی ببعی و کلا بی‌خیال.

چهار

سیروس مقدم بی‌وقفه با پایتخت می‌تازد و مرزهای بیهودگی را می‌تاراند. یک اجرای دم‌دستی و سرهم‌بندی‌شده با متنی بسیار کم‌مایه و شوخی‌های کلامی‌تکراری و… و پرسش این است که چرا باید این قصه آبکی را هم‌چنان کش داد و دنباله پشت دنباله به آن چسباند؟ تنابنده در نقش نقی فوق‌العاده متقاعدکننده و جذاب است مثل هدایت‌هاشمی‌در نقش اوس موسا (این هم از آن نام‌گذاری‌های شیطنت‌آمیز است!) اما وقتی متن منسجم و درستی در کار نیست واقعا چه لزومی‌دارد این شلم‌‌شوربا را هم‌چنان ادامه بدهند؟ کاش این تلویزیون حساب و کتابی داشت. باز صد رحمت به آش سیروس مقدم. وضعیت بقیه سریال‌های نوروزی که فاجعه‌ی محض است و حتی نام بردن از آن‌ها مایه‌ی شرمندگی است. فقط جعبه‌ی جادویی (!) تلویزیون می‌تواند سازنده‌ی فیلم درخشان لامپ صد را در زمانی بسیار اندک به حضیض سریال نوروزی امسال شبکه سه بکشاند؛ فوق‌العاده تکراری و بی‌مزه و پوک.

پنج

این که همه‌‌اش شد بد. شما به خوبی خودتان ببخشایید. وسط تعطیلات نوروزی است و بهتر است حرف‌های خوب و مثبت بزنیم:       (جای خالی را با هرچه خواستید پر کنید)

مرگ کلاشنیکف

کلاشنیکف مرد. به درک که مرد. دلیل نوشتن این پست یادکرد ماسماسک ابداعی او نیست که جان بسیاری از انسان‌ها را گرفت و در سربازی اجباری به‌زور به دست ما هم دادندش تا هیجان حیوانی‌مان را در میدان تیر رگبار بزنیم.

اخبار شبکه سوم تلویزیون جمهوری اسلامی‌خبر مرگ این مخترع ملعون را با آب و تاب اعلام کرد و مجری شیرین‌بیان گفت: «کلاشینکف مرد!» البته که با یک جابه‌جایی کوچک ن و ی در این کلمه آسمان به زمین نمی‌آید اما مگر قرار نیست فرقی بین نویسنده خبر یک دستگاه غول‌آسای رسانه‌ای و مردم عامی‌وجود داشته باشد؟ چرا تلویزیون مالیات‌‌خور به این فلاکت افتاده که با دقت و وسواس هیچ میانه‌ای ندارد؟

از این سوتی‌ها در تلویزیون بسیار است و در مجالی دیگر مفصل به آن خواهم پرداخت.

سعید سهیلی فیلمی‌ساخته به نام کلاشینکف که قرار است در جشنواره فجر به نمایش درآید یا به هر حال قرار است اکران شود. فرض بر این است که او به عنوان یک برادر همواره ارزشی و یک نظامی‌سابق به‌خوبی می‌داند که تلفظ صحیح نام آن سلاح، کلاشنیکف است نه کلاشینکف و عنوان فیلمش را بر اساس همان غلط مصطلح برگزیده؛ درست مثل این‌که من فیلمی‌بسازم با نام «قلف» و همه می‌دانند مرادم شوخی با تلفظ نادرست «قفل» است. بر سهیلی حرجی نیست اما شبکه سه خیر سرش با آن همه بریز و بپاش نباید قفل را قلف تلفظ کند و کلاشنیکف را کلاشینکف. چه بسا اگر درست بگوید چندصد هزار بیینده آن بخش خبری متوجه می‌شوند که تا حالا آن کلمه را اشتباه بر زبان می‌آورده‌اند و بعضی از آن‌ها این کشف تازه را به دوستان‌شان می‌گویند و…

اگر فکر می‌کنید دلم خیلی خوش است و شکمم حسابی سیر که به این چیزها گیر می‌دهم سخت در اشتباهید. مشکل‌تان را جای دیگری حل کنید.

خیار ولو خیار غبن

کلیه خیارات ولو خیار غبن به استثناء تدلیس از طرفین ساقط گردید.

این زبان اجنه نیست؛ جمله‌ای بسیار پرکاربرد است که هر بدبختی که مثل من هر سال اجاره‌نامه امضا می‌کند با آن آشناست؛ در واقع یکی از بندهای اجاره‌نامه است.

یک: لطفا اگر کسی می‌داند معنای پارسی و آدمیزادی‌اش را بنویسد تا بفهمم این ابول که از در دژبانی آویزان است و در هر رفت و برگشت به پیشانی‌مان می‌خورد دقیقا یعنی چه؟

دو: بیچاره ما.

سه: اگر خدای نکرده به دادگاه تشریف برده باشید می‌دانید که متن احکام قضایی بسی نافهمیدنی‌تر از این جناب خیار است. درست است که حقوق‌مان اسلامی‌است ولی فکر نمی‌کنم دست کشیدن از این ملغمه‌ی فارسی/عربی و رو آوردن به یک زبان پالوده که همان محتوا را به زبانی قابل‌فهم به ایرانیان (این بی‌سرزمین‌ترین مردم جهان) ارائه بدهد کار خیلی دشواری باشد. حتما ضرورتش احساس نمی‌شود. تو را به خدا بشود!

چهار: الیوم استعمال تنباکو و توتون بِأَیِ نحوٍ کان در حکم محاربه است.

پنج: پناه بر خدا. ما کیستیم؟ در کجای سنگلاخ تاریخ؟

یک خواهش بهداشتی

امسال یکی از بدترین «سرماخوردگی»‌های عمرم را تجربه کردم. نزدیک به سه هفته طول کشید و جانم را به لب آورد. در پرس‌وجویی که از دوستان پزشکم داشتم متوجه شدم ویروس جدیدی از خانواده‌ی «سارس» از طریق حجاج از عربستان به ایران آمده که مشخصه‌اش دوره‌ بسیار طولانی بیماری است و نشانه مهمش هم تعریق شدید و لرزهای متناوب است. این ویروس نشانه‌های تیپیک سرماخوردگی و انفلوانزا مثل آبریزش بینی و سرفه و عطسه را ایجاد نمی‌کند و حتی درد و کوفتگی عضلانی هم ندارد. به جای همه این‌ها با تعریق‌های متناوب و پیاپی، احساس لرز و سرمای شدیدی به بیمار می‌دهد و عاصی‌اش می‌کند. و دوره‌اش هم سه تا چهار هفته طول می‌کشد!!! همکار پزشکی می‌گفت به دلایل قابل‌حدس، وزارت بهداشت از اطلاع‌رسانی درباره‌ این ویروس منع شده است. بیچاره ما!

من نمی‌دانم از کدام شیرپاک‌خورده‌ای ویروس را گرفتم اما واقعا می‌خواهم از این مجال استفاده و عاجزانه خواهش کنم اگر هر مرض عفونی‌ای دارید لطفا:

یک: لااقل یکی‌دو روز استراحت بفرمایید (و اگر شد بیش‌تر) و در محل کار حاضر نشوید. مرخصی برای همین وقت‌هاست!

دو: از دست دادن با دیگران و روبوسی و حتی از نزدیک شدن به بندگان خدا و حرف زدن توی صورت‌شان خودداری بفرمایید.

سه: سرفه و عطسه را با دیگران قسمت نکنید! حتما دست‌تان را بعد از عطسه و سرفه بشویید.

چهار: هنگام خروج از محلی که فردی مشکوک به آلودگی در آن بوده دست‌تان را با آب و صابون بشویید.

پنج: کلاً ملاحظه دیگران را بفرمایید و به آن‌ها بگویید بیمارید. تصمیم با خودشان.

شش: یادتان نرود خودتان را درمان کنید! (مایعات زیاد بنوشید؛ آب‌پرتقال، چای کم‌رنگ و… . روزی چند عدد لیموشیرین میل کنید. روزی چند بار بینی و حلق‌تان را در دستشویی از ترشحات کاملاً تخلیه بفرمایید. دستمال کاغذی افاقه نمی‌کند. بخور آب جوش برای تسهیل تخلیه ترشحات بسیار مفید است. داروهای کمکی را هم پزشک برای‌تان تجویز می‌کند، سرخود دارو مصرف نکنید.)

بدبختی داریما! رعایت کنید! دفعه بعد نگین نگفتم. شاکی میشم.

توقیف بهار و شاهگوش و…

یک

روزنامه بهار توقیف شد. به پیروی از مد اعتراضی این سال‌ها، باید گفت «آه! چه ظالمانه!» ولی با خواندن مقاله‌ای که باعث تعطیلی این روزنامه شده فقط می‌شود گفت «آوخ! از این همه حماقت!» واقعا نمی‌دانیم در چه کشوری با چه ملاحظاتی زندگی می‌کنیم؟ چرا به همین سادگی باید بهانه به دست ناظران کمین‌گرفته داد و یک امکان رسانه‌ای را زایل کرد؟ تکلیف آن همه کارمند، نویسنده و خبرنگاری که منبع درآمدشان کار برای این روزنامه بود چه می‌شود؟ واقعا چاپ مقاله‌ای که روایت شیعی از ماجرای غدیر را باطل اعلام می‌کند چه واکنش دیگری از مهم‌ترین و سرسخت‌ترین حکومت شیعی جهان می‌توانست در پی داشته باشد؟ و اصلا در گفتن این چیزها چه فضیلتی بود که تعطیلی یک روزنامه و بی‌کاری ده‌ها آدم فرهنگی را بشود با آن توجیه کرد؟ این همه نادانی واقعا که نوبرش است. میانه‌روی و دوراندیشی واقعا چیز بدی نیست.

دو

نخستین قسمت از سریال شاهگوش به کارگردانی داود میرباقری روی دکه مطبوعاتی بود و من هم خریدم و دیدم. میرباقری پشتوانه خیلی محکمی‌در نظام دارد و احتمالا به دلیل همین پشتوانه است که توانسته چنین اثر هشلهف و بی‌مایه‌ای را با این تبلیغات گسترده و حمایت‌های بی‌سابقه معنوی و شاید هم مادی، به خورد خلق‌الله بدهد. از متن و دیالوگ‌های باسمه‌ای تا بازی‌های به‌شدت روی نرو بازیگران، همه و همه مصداق بارز سردستی‌گری و ابتذال‌اند. سودش نوش جان سازندگانش.

سه

کاش یکی پیدا می‌شد مثل رسوایی اخیر داوری فوتبال و ماجرای رشوه و… گوشه‌هایی از کژی‌های سینمای ایران و معدودی از نقدنویسان آلوده‌دست را عیان می‌کرد. ده سال پیش شأن منتقد سینما این‌قدر نازل و شرم‌آور نبود. حالا هر ننه‌قمری در سینمای ایران با به رخ کشیدن بدکاری‌های دو سه نفر، همه منتقدان را به یک چوب می‌راند. خدا را چه دیدی؟ شاید این تشت هم روزی از بام بیفتد.

سر صبح

یک صبح دیگر. با چشم‌های پف کرده . حنجره‌ی خلط آلود. پروردگارا! باز هم یک روز دیگر. این یکی را چه‌طور سر کنم؟

می‌گوید عیدت مبارک! می‌گویم کدام عید؟ می‌گوید امروز عید است. اما در تقویم بی‌جان من امروز هم روز بی‌معنی دیگری است؛ خسته‌تر و تکراری‌تر از دیروز.

یا باید شجاعت ترک صحنه را داشته باشی یا تا فروافتادن پرده بازی کنی.

می‌گوید این‌قدر حرف منفی نزن. می‌گویم جدی نگیر. این‌ها از عوارض بدخوابی دیشب است. یکی‌دو ساعت بگذرد یادم می‌رود.

فراموش می‌کنیم تا بازی ادامه داشته باشد. اما خدا از باعث و بانی‌اش نگذرد!

به من چه؟ به تو چه؟

محسن قهرمانی که وجنات و سکناتش همواره بازگوی وضعیت غیرطبیعی‌اش بوده اخیرا گندش درآمده که رشوه‌های تپلی هم می‌گرفته. خب به من چه؟

وزیر امور خارجه ایران مشکل کمردرد دارد که با عصبی شدن بدتر هم می‌شود. خب به من چه؟

عده‌ای از سر بدآیندشان از اصغر فرهادی (که البته جرأت گفتن این حقیقت را ندارند) آویزان شده‌اند به دربند پرویز شهبازی که اصلا در حد و اندازه‌ی اسکار نیست. مال این حرف‌ها نیست. خب به من چه؟

محققان پی برده‌اند که تخم زرافه برای لطیف شدن پوست بسیار مفید است. خب به من چه؟

آرنولد شوارتزنگر از کیفیت عضله‌های کریس رونالدو حسابی تعریف کرد. خب به من چه؟

سیدمهدی رحمتی باز هم به تیم ملی دعوت نشد. خب به من چه؟

شمس‌الواعظین می‌خواهد دوباره روزنامه «نشاط» را راه بیندازد. خب به من چه؟

پس چه به من؟

بانک مرکزی مشفقانه تلاش می‌کند نرخ برابری دلار پایین نیاید!

خانه‌ای که سه سال پیش ۹ میلیون رهن و ۵۵۰ هزار تومان اجاره ماهانه‌اش بود شده بیست میلیون رهن و یک میلیون و دویست هزار تومان اجاره ماهانه!

سیگار ۱۲۰۰ تومانی شده ۳۶۰۰ تومان!

کرایه تاکسی نسبت به سه سال قبل نزدیک به سه برابر شده!

درآمد من نسبت به سه سال قبل سی درصد کم‌تر شده!

اصلا این‌ها به تو چه؟

پس چه به تو؟

این شتری‌ست که روی تو هم می‌خوابد، حالا یا به همین شکل یا به شکلی دیگر.

فتنه در خواب

دیشب خواب غریبی دیدم؛ بسیار آَشفته و شلوغ. همه‌اش یادم نیست اما یکی از صحنه‌هایش را چرا (این قصه نیست، واقعا همین خواب را دیدم): شهید رجایی شهید نشده بود و با همان چهره‌ی آشنایی که از صدقه سر عکس‌ها و فیلم‌های به‌جامانده از او در ذهن داریم وسط خواب من بود. عده‌ای او را کت‌بسته می‌بردند و هلش می‌دادند و او هم یک‌بند اعتراض می‌کرد. آدم‌های خشمگین به او می‌گفتند تو فتنه‌گری، باید اعتراف کنی که در فتنه حضور داشته‌ای.

بیدار که شدم لازم نبود زیاد به خودم فشار بیاورم تا بفهمم چرا چنین خوابی دیده‌ام. از بس در این چند روز نمایندگان مجلس برای رأی اعتماد حرف از فتنه و فتنه‌گری زدند این واژه ناخودآگاه ذهنم را درگیر خود کرده بود، و خواب هم چنان که می‌دانید ساحت ناخودآگاه است و میانه‌ای با میل و اراده ندارد. اما نمی‌دانم چرا آن شهید را در خواب دیدم. واقعا چه ربطی داشت؟

از تفسیر خواب که بگذریم، این فتنه هم آخرین حربه‌ی عده‌ای است در آستانه‌ی انزوای سیاسی برای انگ زدن و طرد کردن هر کس که مطلوب‌شان نیست. و البته بهانه‌ی خوبی است برای دست پیش گرفتن تا کسی جرأت نکند پس از چند سال از روند دادخواهی سوی دیگر ماجرا بپرسد؛ دست‌کم در چارچوب همان آمار رسمی.