چرا به فردای ایران امید ندارم؟

تصویر اول

سال‌ها پیش در دوران سربازی با تعدادی تکاور بسیجی به اردو رفتم. پزشک پادگان بودم و این وظیفه بر دوشم بود. انسان‌های غریبی بودند. ورزیده و تنومند بودند و چالاک و اغلب خوش‌چهره. ساده و باصفا. بی‌غل‌و‌غش. کتمان نمی‌کردند که استشهادی‌اند و آماده اعزام به عراق و لبنان. تمام وجودشان آکنده از عشق و ایمان بود. با نهایت احترام با من که هم ظاهرشان نبودم و نیستم رفتار می‌کردند.

گروهی از مردان و زنان تحت پوشش یک هیأت کوهنوردی در بخشی از مسیر با ما تقاطع کردند. یکی از تکاوران که با من صمیمی‌تر شده بود در گوشم گفت: دکتر جان! کاش می‌توانستم این مفسدین را به رگبار ببندم. این معلوم‌الحال‌ها که مختلط هستند.

نگاهش کردم. شوخی نمی‌کرد. به‌شدت معذب بود از دیدن هیأت کوهنوردی.

نگاهش کردم. هیولا نبود. مؤمن بود به حرفش. مهربان بود و زیبا. زلال بود. این‌گونه یادش داده بودند. چیزی برای گفتن نیافتم. این گسل عمیق در باور او و من را با حرف نمی‌توان پر کرد.

در خود شکستم.

تصویر دوم

پسردایی تنومندم تعریف می‌کرد که در سربازی به دلیل وضعیت جسمانی‌اش افتخار عضویت در یگان ویژه داشته است. خاطراتش را با آب‌وتاب و لذت بازمی‌گفت. شرح می‌داد که در جریان یک ناآرامی‌در یک روستا یا حومه شهر (دقیقش یادم نیست) چند تا ساق پا و دنده و… از کارگران معترض کوره پزخانه (یا همچو جایی) شکسته. تکنیک باتون زدن را نمایش می‌داد و از جذابیت‌های این کار می‌گفت. می‌گفت چطوری باید بزنیم که طرف را ساقط کنیم اما نمیرد.

نگاهش کردم. ساده بود و صمیمی. همان پسردایی رفیق و همبازی روزگار کودکی. همان شریک خاطره‌های معصوم دوردست.

نگاهش کردم. هیچ نمی‌توانستم بگویم. دست‌کم خوشحال بودم که خدمتش تمام شده. هنوز می‌شد بغلش کرد و بوسید.

تصویر سوم

چند ماه پیش از انتخابات ۸۸ فیلم مستندی ساختم با نام ژان والژان. در زادگاهم لاهیجان. از عنوانش پیداست که درباره فقر بود. سکانس پایانی و نسبتا طولانی فیلمم در دکه‌ای چوبی می‌گذشت که چای میفروخت. با چند جوان و میان‌سال. همه ندار و پاپتی. از هر دری حرف زدند و درد دل کردند و آواز خواندند و خندیدند و گریستند. ساده بودند و زلال. بی‌آلایش. همه از دم شاعرپیشه و شیدا.

فردای انتخابات، یکی از همان جوان‌های بسیار دردمند و فقیر را دیدم: عربده‌کشان با عکس احمدی‌نژاد بر ترک موتور رفیقش سوار بود و ابراز شادمانی و پیروزی می‌کرد.

هیچ قرابتی میان تفکرش (که در فیلم کاملا هویداست) و نامزد محبوبش نیافتم. در فیلم علیه احمدی‌نژاد کلی بدگویی کرده بود که البته در تدوین سانسور و تعدیل کردم.

نگاهش کردم. پیدا بود که خوشحال است. بعد از آن هرگز ندیدمش. که بپرسم اکنون بر کدام طریقی. شاید این روزها…

تصویر آخر

گسل طبقاتی… گسل ایدئولوژیک… شالوده‌ی تاریخ و تمدن ایرانی است. مال امروز و دیروز نیست. این دره‌ها را نمی‌توان پر کرد. بخشی از هویت ماست. مرام ماست. ما آدم‌های چندان بدی نیستیم اما…